هدیه...داستان خنده دار
 
فضولی ممنوع!!!

salam.... be veblage man khosh oomadid...☺ man in veblag ro baraye shoma sakhtam... pas nazaratetoon ro baraye behtar shodan in veb begid♥ nazar yadetoon nare

 
 

هدیه...داستان خنده دار
ارسال شده در سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:, - 21:12

 

کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام. بابی پسر خیلی
 شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه
 رو واسه تولدت بگیریم؟ بابی گفت: آره.
مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه
 به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
 
نامه شماره یک :
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که
 یهدوچرخه بهم بدی. دوستدار تو - بابی


بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای
 گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو :
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه
 تولدم یه دوچرخه بهم بده. بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین 
پاره اش کرد.

نامه شماره سه :
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه
 دوچرخهبهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم. بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه
 همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم
 کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از
 شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و
 مجسمه مریم مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار :
سلام خدا
مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
 بابی

 نیشخند خنده قهقهه نیشخند خنده قهقهه


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






نويسنده helia